می خروشد دریا
هیچ کس نیست به ساحل پیدا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر اید نزدیک
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او
پیکرش را ز رهی ناروشن
برده درتلخی ادرک فرو
هیچ کس نیست که اید از راه
و به آب افکندش
و در این وقت که هر کوهه ی آب
حرف با گوش نهان می زندش
موجی آشفته فرا می رسد
از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت
با خیالی درخواب
صبح آن شب که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمنک به جا
و به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا میرسد آن موج که می گوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز
سهراب سپهری
در ســر بجز از عشق هوای دگرم نیست
غیر از گل یاد تو کسی دور و برم نیست
آشفتــه تـــر از زلــــف پریشان تو هستم
آرامشــــی از بهـــر دل در به درم نیست
تو سبـــز تــر از باغ بهــــاری و من اما
خشکیده گیاهم که دگر برگ و برم نیست
خون شـــد دل ســرگشته ام از تیغ جدایی
بر تـن بجز از زخمـــه صدها تبرم نیست
تقدیر من این بود که چون شمع بســـوزم
زین آتش جانسوز دریغــــا حــذرم نیست
مجنـــون صفـت آواره صحــرای جنـونم
وقتی که به کوی تو عزیزم گذری نیسـت
ترسم همه آن است پس از این همه دوری
آن روز بیـایـی کــه نشــــان و اثرم نیست
مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز
چشم در راه تو، صاحبنظرانند هنوز
لالهها، شعلهکش از سینه داغند به دشت
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز
از سراپرده غیب خبری باز فرست
که خبر یافتگان، بیخبرانند هنوز!
آتشی را بزن آبی به رخ سوختگان
که صدف سوز جهان بد گهرانند هنوز
«پرده بردار که بیگانه نبیند آن روی»
غافل از آیینه این بیبصرانند هنوز
رهروان در سفر بادیه، حیران تواند
با تو آن عهد که بستند، برآنند هنوز
ذرهها در طلب طلعت رویت، با مهر
همعنان تاخته چون نوسفرانند هنوز
سحرآموختگانند، که با رایت صبح
مشعلافروز شب بیسحرانند هنوز
طاقت از دست شد، ای مردمک دیده، دمی
پرده بگشای، که مردم نگرانند هنوز»
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه ... گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
میشکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می اید
آه... باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بر وی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق
فروغ فرخزاد
گیاه تلخ افسونی
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در ایینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم
در چشمانم چه تابش ها کهنریخت
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت
آمدم تا تو را بویم
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روانخوبم می ربود
چه رویاها که پاره نشد
و چه نزدیک ها که دور نرفت
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود
آمدم تا تو را بویم
وتو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز ا
فتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افق ها چه فریب ها که به هنگام نیاویخت
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد
آمدم تا تو را بویم
و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم
سهراب سپهری..