آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
سلام به همه ی دوستای گلم..
امروز به مناسبت سال روز استاد شهریار این شعرو
که خودمم عاشقشم تقدیم شما می کنم..
امیدوارم خوشتون بیاد..
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشتهی ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
دیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها تا که نامی شدم از نام نبردم سودی گر نمردم من و این گوشهی ناکامیها نشود رام سر زلف دلآرامم دل ای دل از کف ندهی دامن آرامیها باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن خرم از عیش نشابورم و خیامیها شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی تا که نامت نبرد در افق نامیها
گفتی شاید گفتم حتماً
گفتی حتما ؟ گفتم قطعاً
گفتم آذر گفتی اسفند
گفتم آبان گفتی بهمن
گفتم بندر گفتی ساری
گفتم کابل گفتی لندن
گفتم ویلا گفتی با تو
گفتی ماشین گفتم با من
گفتم هدیه گفتی ای ول
گفتم چادر گفتی دامن
گفتی هیبت ؟ گفتم رستم
گفتم هیکل ؟ گفتی مانکن
گفتی گلزار گفتم افشار
گفتم گلپا گفتی سوسن
گفتم جوجه گفتی بره
گفتم سینه گفتی گردن
گفتم بن بست ؟ گفتی کوچه
گفتم چشمم گفتی روشن
گفتم حجره گفتی منزل
گفتم هستن گفتی باشن !
گفتم قیمت ؟ گفتی بالا
گفتم نسیه ؟ گفتی نقدا
گفتم سفته گفتی نه چک
گفتم ملت گفتی مسکن
گفتی عرفاً گفتم شرعاً
گفتی دائم گفتم عمراً !
گفتم لجباز گفتی علاف
گفتی الدنگ گفتم لمپن
گفتم یابو گفتی انتر
گفتی نامرد گفتم ایضاً
هی تو گفتی هی من گفتم
تا با پاترول ما رو بردن !
باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود
گل کاشی زنده بود
در دنیایی رازدار
دنیای به ته نرسیدنی آبی
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوانها
درون شیشه های رنگی پنجره ها
میان لک های دیوار ها
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هربار رفتم بچینم
رویایم پر پر شد
نگاهم به تارو پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را جس کرد
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود
گل کاشی زندگی دیگر داشت
ایا این گل
که در خک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم
گم شده بودم ؟
نگاهم به تارو پود شکننده ساقه چسبیده بود
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد
چگونه می شد چید
گلیرا که خیالی می پژمراند ؟
دست سایه ام بالا خیزد
قلب آبی کاشی ها تپید
باران نور ایستاد
رویایم پرپر شد
سهراب سپهری
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
نیمه شب مست می گذشتم از در ویرانه ای
تا که چشمم خیره شد بر چراغ خانه ای
نرم نرمک پیش رفتم تا کنار پنجره
تا که دیدم صحنه ی ویرانه ای
پدرک پیر و فلج افتاده اندر گوشه ای
مادرک مات و مبهوت همچو پروانه ای
پسرک از سوز و سرما میزند دندان به لب
دخترک مشغول عیش خویش با بیگانه ای
از ان پس سوگند خوردم تا که مست نروم سوی ویرانه ای
تا نبینم دختری عصمت فروشد بهر نان خانه ای