در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر ازاحساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
دست در دست پرنده بال در بال نسیم
ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود
کاش می شد حرفی از "کاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
من که بی طاقتی آن رخ مه می کردم
باید اندیشه ی این زلف سیه می کردم
تا گذاری لب خود را به لب خسته ی من
سال ها بر لب لعل تو نگه می کردم
تا که طعم لب لعل تو چشید بهت لبم
می گزم لب که چرا عمر تبه می کردم
من به امید وصالت نفسی داشته ام
این امیدیست که من توشه ی ره می کردم
گر نظر بازی من جز تو به مه نیز رسید
داشتم روی تو با ماه شبه می کردم
گر گناه است نظر بر رخ زیبای تو یار
باید اندیشه ی یک عمر گنه می کردم
امیدوارم از این شعر خوشتون اومده باشه..
قربان شما : امین
آن زمان که سهراب میگفت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبر از دل پر درد گل یاس نداشت?
باید اینطور نوشت:
هر گلی هم باشی
چه شقایق چه گل پیچک ویاس
زندگی اجباری ایست
دلم از نرگس بیمار تو - بیمارتر است
چاره کن درد کسی- کز همه ناچارتر است
من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سیاه تو نگون سارتر است
گر تواش وعده دیدار ندادی امشب
پس چرا دیده من از همه بیدارتر است؟
هر گرفتار که در بند تو می نالد زار
می برد حسرت صیدی که گرفتارتر است
عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است؟
این چه رازی است که در چشم تو باید گم شد
باید انگشت نمای تو و این مردم شد
به گمانم دل من باز شقایق شده ای
کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای
یال کوب عطش است این که کنون می آید
این که با اسب گل از سمت جنون می آید
بی تو بی تو چه زمستانی ام ایلاتی من
چقدر سردم وبارانی ام ایلاتی من
تو کجایی ومن ساده ی درویش کجا؟
تو کجایی ومن بی خبر از خویش کجا؟
دل خزانسوز بهاری است بهاری است که نیست
روز وشب منتظر اسب و سواری است که نیست
در دلم این عطش کیست خدا می داند
عاشقم دست خودم نیست خدا می داند
عاشق چشم تو هستیم و زما بی خبری
خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری
باز شب ماند ومن این عطش خانگی ام
باز هم یاد تو ماند ومن ودیوانگی ام
اشک در دامنم آویخت که دریا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم