این چه رازی است که در چشم تو باید گم شد
باید انگشت نمای تو و این مردم شد
به گمانم دل من باز شقایق شده ای
کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای
یال کوب عطش است این که کنون می آید
این که با اسب گل از سمت جنون می آید
بی تو بی تو چه زمستانی ام ایلاتی من
چقدر سردم وبارانی ام ایلاتی من
تو کجایی ومن ساده ی درویش کجا؟
تو کجایی ومن بی خبر از خویش کجا؟
دل خزانسوز بهاری است بهاری است که نیست
روز وشب منتظر اسب و سواری است که نیست
در دلم این عطش کیست خدا می داند
عاشقم دست خودم نیست خدا می داند
عاشق چشم تو هستیم و زما بی خبری
خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری
باز شب ماند ومن این عطش خانگی ام
باز هم یاد تو ماند ومن ودیوانگی ام
اشک در دامنم آویخت که دریا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم