ماهی طلایی ( قسمت اول )
ناگهان قلّاب ماهیگیر شروع به تکان خوردن کرد؛ پیرمرد خیلی خوشحال شد؛ ا وقتی که قلّاب را از آب بیرون آورد ماهی طلایی رنگی را برسرقلّاب مشاهده کرد !! او از این امر بسیار شادمان شد و ماهی را به پسرش داد تا به خانه ببرد و همسرش با این ماهی برای شام غذایی آماده کند .
ماهی کوچک درچشم های پسر زُل زده بود و مدام دهانش راباز و بسته میکرد . انگار که به او التماس میکرد که زندگی اش را به اوباز گرداند !
پسر دلش برای ماهی طلایی میسوخت پس باخود اندیشید « این ماهی کوچک که ما3 نفر را سیرنمیکند...» وفوراً ماهی را در آبِ دریا رها کرد .
ماهی طلایی نگاهی به پسرماهی گیرگرد و با سرعت ازآنجا دورشد وبه زیرآب رفت . پسرهم رفت و با دوستانش مشغول بازی شد !.
بعد ازمدّتی پیرمرد ماهیگیر ‘ به امّید شام خوشمزه ای که همسرش برای آنها آماده کرده به خانه برگشت .
اودر راه ‘ فکر و خیال های زیادی درباره ی ماهی طلایی که به قلّاب انداخته بودکرد .
امّا وقتی به خانه رسید وسراغ ماهی را گرفت ‘ زن با تعجب پاسخ داد ( پرسید) : « کدام ماهی؟! ما که ماهی درخانه نداشتیم!!! راستی پسرمان کجاست؟!
پیرمرد بعد از شنیدن این حرفها ‘ زبانش بند آمد ونتوانست دیگر چیزی بگوید...!!!
بعد از اینکه پسر به خانه برگشت ‘ سؤالها وبگومگوها شروع شد... . درآخر پیرمرد ازشدّت عصبانیّت اورا ازخانه بیرون کرد.
پسربیچاره خیلی ناراحت شد وراهش را کشید و رفت! اورفت و رفت تا اینکه با چهار مسافر برخورد کرد . آنها ازاوپرسیدند :« ازکجا میآیی ؟ به کجا میروی؟ »
پسر تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد . چهار مرد مسافرقبول کردند که اوهمسفر پنجمشان باشد! پس چهار نفری به راه خود ادامه دادند .
( یکی از چهارمرد نجار بود ، دیگری خیّاطی زبردست ، سوّمی زرگری استاد و چهارمی دانشمندی آگاه )
آنها که حالا پنج نفر شده بودند به راهشان ادامه دادند و رفتند و رفتند . بالاخره شب فرا رسید وهوا تاریک شد ؛ پس تصمیم گرفتند شب را در درّه ای استراحت کنند . امّا آنها از این می ترسیدند که شب درّنده ای بیاید وآنهارا لَت وپار کند و بخورد ! درهمین فکرها بودند که یکیشان گفت :« ماکه جوانانی پرزور و قدرتمندی هستیم ، پس شب یکی یکی نگهبانی میدهیم تا جلوی هر پیشامدی را بگیریم .»
آنها تصمیم گرفتند که در همان درّه ی تاریک بمانند .
ادامه دارد ...
نویسنده : مهدی صالحی