ماهی طلایی – قسمت دوم
( درقسمت اوّل خواندید که پس از آشنا شدن پسر ماهیگیر با چهارمرد و ادامه دادن راهشان شب برای استراحت در درّه ای توقّف کردند ... ) .
-قرار شد اول نجّار نگهبانی دهد و بقیّه خوابیدند . نجّار بیدار ماند و مشغول تماشای اطراف شد . کمی که گذشت ، با خود گفت : بهتر است به کاری مشغول شود تا زمان زودتر سپری شود و گذشت زمان او را اذیّت نکند . وسایل نجّاری اش را برداشت وتنه ی یک درخت بزرگ را برید و از آن مجسّمه ی دختری ساخت و مشغول تراش دادن آن شد .
چشم و ابروهای زیبا برایش گذاشت ؛ به گونه ای که هرکس آنرا میدید ، فکر میکرد که واقعاً دختری آنجا ایستاده است .
نجّار همینکه کار ساختن مجسّمه را تمام کرد وقت نگهبانی اش هم به پایان رسید !
او رفت ونفر بعدی را که خیّاط بود بیدار کرد و پس از چند لحظه خودش به خواب عمیقی فرو رفت .
او همین طور که قدم میزد و اطراف را نگاه میکرد ، ناگهان چشمش به مجسّمه خورد . جلو رفت و آن را خوب نگاه کرد و آنگاه کار نجّار را تحسین کرد ؛ سپس تصمیم گرفت که خودش هم هنرش را نشان دهد .
وسایل خیّاطی اش را برداشت و پارچه ای برید و مشغول دوختن لباسی زیبا برای دختر شد . بعد از تمام کردن کار، لباس را تن مجسمه دختر کرد و نوبت نگهبانیش هم به اتمام رسید . او رفت و نفر بعدی را که زرگر باشد را بیدار کرد و رفت و گرفت خوابید .
زرگر خیلی زود متوجّه مجسّمه ی دختر شد ؛ اوّل فکر کرد واقعاً دختری آنجا ایستاده ! ولی بعد فهمید که کار دوستانش بوده ! در دل به هنر دوستانش آفرین گفت و بعد برای اینکه خودش را سرگرم کند و گذشت زمان را حس نکند ، وسایل کارش را برداشت و مشغول ساختن انواع و اقسام زینت آلات ( گردنبند ، النگو و ... ) برای او شد و بعد آنها را یکی یکی به گردن و دست او بست و انگشترها را به انگشتان او فرو کرد .
باتمام شدن کار زرگر ، وقت نگهبانی اش هم به پایان رسید . مرد دانشمند را بیدار کرد وخودش خوابید . مرد دانشمند وقتی دختر را دید تعجب کرد و نفهمید که چه موجودی آنجاست ، ولی وقتی که جلو رفت ، متوجّه مجسّمه شد . بسیار کار دوستانش را تحسین کرد ؛ سپس تصمیم گرفت هنر خودش را هم به دوستانش نشان دهد ؛ آنگاه تصمیم گرفت به بدن بی روح مجسّمه جان دهد و آنرا زنده کند !!!
او کتاب های زیادی را آورد و شروع به خواندن آنها کرد !! و در حال زمزمه کردن وِرد ها گا هگاهی به طرف مجسّمه فوت میکرد... !
صبح تازه داشت سرمیرسید که به خواست خدا مجسّمه ی چوبی جان گرفت و تبدیل به دختری زیبا شد !!!
سه نفر دیگر وقتی بیدار شدند ، از کارهای خود و زیبایی دختر انگشت به دهان ماندند ! و وقتی دیدند که دختری به این زیبایی جلویشان ایستاده ‘ هرکدام ادّعا کردند که دختر مال اوست وبرای تصاحب دختر بین آنها دعوای سختی درگرفت ؛ نزدیک بود که همدیگر را ازبین ببرند که پسر ماهیگیر وارد معرکه شد وآنها را از هم جدا کرد و گفت :( ... ) !
پایان قسمت دوم
نویسنده : مهدی صالحی
22/8/1387