امروز آسمون خیلی دلش گرفته بود یه هو بغضش ترکید و من از صدای گریش به خودم اومدم و از خواب بیدار شدم و یه صبح قشنگو بارونی رو دیدم.کوچیک که بودم همیشه فکر می کردم بعضی آدما درد دلشونو که با خودشون میگن میره تو آسمون آسمونم وقتی دلش برا آدما میسوزه خیلی غصه می خوره و گریه میکنه و اشکاش سر ریز میشه و روی زمین می ریزه و تو عالم بچگی فکر می کردم دلیل بارون اینه.همیشه فکر می کردم تو آسمون چی میگذره همیشه دوست داشتم برم تو آسمون مثل پرنده ها برم تو اوج پاکی و صافی برم تو آبی آسمون و آبی بشم برا همین وقتی بارون می بارید خیلی خوشحال می شدم و به این فکر می کردم بالاخره یه چیز از آسمون روی زمین اومده و اینم میدونستم دوباره به آسمون بر می گرده واسه همین اون روزا اشکای آسمونو جمع میکردمو با خودم فکر می کردم ای کاش منم اشک آسمون بشم چون اینطوری میتونستم برم اون بالا و همه چیزو از نزدیک ببینم اون موقع بود که زمینی ها منو آبی میدیدن و من به آرزوم می رسیدم.حالا که به اون روزا فکر میکنم با خودم میگم اون روزا کجا بودمو الان کجا هستم.