همیشه از قضاوتهای شتابزده بی زار بوده م. از اینکه یکی بگوید. دیدیش؟ با این صورتش آدم ناکسی است. همیشه بهترین راهش را ترک جایی دانسته م که آستین گل و گشادی از صفتها دارند. بله، شاید بهترین راهش ترک جایی باشد که فضایش بوی تعفن دغلبازی می دهد. سکوت و شاید گریختن از کوتوله هایی که کوچکند و کوچکت کرده اند. باعث و بانی ش شده اند که حقیر به نظر بیایی. قضاوت، صفت، نکبت و جهل. می نشینم آخر این هفته را به خواندن کتابی از لسینگ. هیولا بچه یی خبیث با خباثتی ذاتی. فرزند آدم و شیطان صفت. رمان محشری است. از همان رمانها که دلم نمی خواهد تمام شود. با آن هیولا زیستنم بهتر است از خفه شدن در جهلی است که به اسم هنر، هنرمندی یا هر زهرمار دیگری منتشر است. آقایان روشنفکر، خانم های ماتیک زده که تازه سیگارشان را ترک کرده ند. یک افتخار واقعی. زیبایی دوستان کج و کوله. هرم سازان که خم می شوند تا از انها بالا بروند. وجودشان در این است. تملق. بیمار این کارند. بیمار گند زدن به زندگی دیگران. بیمار بخل. منم منم. نمی خواهم. اگر می شد می زدم به چاک. حالا مجبورم بمانم در خانه. با لسینگ و هیولایش در فرزند پنجم.