امروز تولد ساناز (خواهرمو میگم) هستش از همین جا بهش تبریک میگم .
میدونین امروز منو به یاد یه سال پیش میندازه یعنی 18 آبان که ما از یه هفته قبلش تصمیم گرفته بودیم برای ساناز جشن بگیریم یعنی خودش میخواست یه جشن کوچولو بگیره هم به عنوان تولد هم فارقالتحصیلیش اون هفته هم نمیدونم چی شد که یهو پدر بزرگم حالش بد شد یعنی این اتفاق کم کم رخ داد تو مدت همون یه هفته.درست یه روز مونده بود به 18 آبان که حالش خیلی بد شده بود هر وقت به اون روزای آخر فکر میکنم دلم بد جوری میگیره ساناز همون روز به دوستاش زنگ زد و گفت که جشن لغو شد.
ما پاشدیم رفتیم خونه پدربزگم اینا همه اونجا بودن وای یادم میاد اعصابم خورد میشه آخه دیروزش برده بودنش بیمارستان.صبح داییم که پیشش بود زنگ زد گفت بابا......
اون روز جمعه 18 آبان بود. که ما همین پنجشنبه برای پدربزرگم سالگرد گرفتیم .یه سال چه زود گذشت ولی من هنوز باورم نشده چون خیلی با هم صمیمی بودیم خیلی بابا جون صاف و ساده ای بود آخه سید بود.با اینکه بعضی وقتها با هم مشکل داشتیم یعنی اون خودش منو اذیت میکرد ولی خیلی دوسش داشتم .یادش بخیر برامون میخوند از خاطرات گذشتش میگفت اونم یه بار نه ولی بازم شیرین بود.
کاش اصلا اون الان بود ولی اون خاطراتشو هزار بار تعریف میکرد من خودم گوش میدادم.با جون و دل
یادش بخیر هیچوقت اون شب رو فراموش نمیکنم یه بار دور هم نشسته بودیم مامان بزرگمو پدر بزرگم شب شعر گذاشته بودن یه خورده مامان جون میخوند یه خورده بابا جون حتی بعضی از شعراشون اونقد با احساس بود که من گریم میگرفت.
یادش بخیر روحش شاد.